سلامت نیوز:بستر رودخانه، دور زورخانه پارک شهدا، توی خانههای نیمه ویران با حفرههای باقیمانده از دستگاههای کشف گنج، کوچه ماست بندی، حیدری، هادی آباد، چوبیندر و... را برای یافتن پاتوقهای مصرف مواد قزوین و رو به رو شدن با آنهایی که آخرین راه را برای دور زدن مشکلات انتخاب کردهاند میگردم.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از ایران ،اینجا هنوز میشود در شهر و نه در حاشیهها، بوی دود و رد خون تزریق را پیدا کرد؛ پاتوقهایی فرش شده از وسایل مراقبتی و سرنگ در کوچه پس کوچههای شهر قزوین. معتادهای ترسیده که از گوشه دیواری سرک میکشند و در چشم بهم زدنی غیب میشوند، داستان عجیب فقر و بیکاری در این شهر است که تبدیل به هیولای لاغر اعتیاد شده است.
میپرسم اینجا چکار میکند؟ لحن مؤدبانهای بهخود میگیرد و میگوید: «گاهی وقتها میآیم اینجا مینشینم وقت میگذرانم.» از او میپرسم شغلی نداری؟ جواب میدهد: «نه شغلی ندارم، کاری بلد نیستم. غذا را هم خدا میرساند.» از پشت سر صدای دورگهای نظرم را جلب میکند. پسری با روسری و ریش تراشیده سر میرسد، سلام و علیکی میکند و دستی به سر سگ میکشد و میرود. جوان دیگری نیش ترمز میزند، شیشه اتومبیل مدل بالایش را پایین میکشد و نگاهی به زن میکند و ما را ندیده میگیرد و میرود.
بلوار را به سمت بالا میرویم. دور و اطراف خیابان پر از ضایعاتی است. یاسر که یکی از بچههای مرکز کنترل آسیب قزوین است میگوید: «اینجا چند سال پیش اوضاع خیلی بدتر از امروز بود. یک بار ارتش میریزد و همه را جمع میکند. اما من شنیدهام بعضی از مواد فروشها در قالب همین خرید و فروش ضایعات هنوز کار میکنند. همین پسری که ترمز زد، دیدی؟ اینجا این شکلی است؛ همه حواسشان بههمه چیز هست.»
در راه یاسر برایم از خانواده سه نفرهای میگوید که پدر و پسر و دختر، هر سه معتاد هستند و دختر خانواده خرج اعتیاد دو عضو دیگر خانواده را میدهد و خانهشان پاتوق مصرف کنندههاست.
کمی جلوتر به سه راه کارگر میرسیم. داخل کوچه «نیما» یا همان «ماست بندی» میشویم تا یکی از پاتوقهای روباز مصرفکنندگان مواد را ببینیم. یاسر ماشین را پای دیواری آجری پارک میکند، میپرد روی صندوق عقب ماشین و از دیوار بالا میرود. روی پشت بام مشرف به دیوار، آلونکی ساخته شده و کسی در آن زندگی میکند که حالا نیست.
گوشه دیوار چند پارچه کثیف روی زمین پهن شده و معلوم است جای دراز کشیدن و مصرف است. عجیب اینکه هرکسی که از کوچه رد میشود، مارا میبیند اما کنجکاویشان را برنمیانگیزیم تا اینکه در انتهای کوچه سر و کله چند مرد تکیده پیدا میشود و طوری که محسوس نباشد، ما را زیر نظر میگیرند و پچپچه میکنند.
ورودی «هادی آباد» پر از نیسان میوهفروشهاست و پلیس مشغول متفرق کردن آدمهایی که دور یک نیسان مشغول بحث کردن باهم هستند. دو طرف خیابان پر از خانه خرابه و نخاله ساختمانهای نیمه کاره است. انگار این گوشه از شهر را بمباران کردهاند. درواقع خانههای خرابه، باقیمانده چند سال پیش است که پلیس به محله آمد و پاتوقهای مواد را تخریب کرد. یاسر تعریف میکند: «با همه این مبارزههای پلیس، همین چند وقت پیش در این محل باند مواد مخدری را گرفتند که 20 تا ماشین داشتند!»
از هرکوچه که میگذریم او از خانههایی که در آن کوچه محل مصرف است میگوید و آدمهای عجیب و غریبی که در این محل زندگی میکنند: «یک زن و شوهر اینجا زندگی میکنند که کارشان بچه به دنیا آوردن و فروختن بچه است.»
داخل مغازه خواربار فروشی میشوم و از مرد پشت پیشخوان در مورد محل میپرسم. میگوید: «باور کنید آدمهای شریفی هم اینجا زندگی میکنند. قرار نیست همه یک شکل باشند. اگر یک عده یک کارهایی میکنند، معنیاش این نیست که همه محل اینکاره هستند. من خودم قدیمیترین کاسب این محلم. خیلی چیزها دیدهام که گفتن ندارد. جاهای دیگر همین کارها را میکنند ولی چون باکلاس هستند، کسی کاری به کارشان ندارد و از آنها حرفی نمیزنند. بعد از اینکه پلیس به اینجا آمد و پاکسازی کرد، همه رفتند سمت چوبیندر»
از هادی آباد به حیدری میرویم. آنجا هم وضعیت دست کمی از هادی آباد ندارد. خانههای کوچک و آجری که با سیمانی زمخت تزئین شده. «چوبیندر» اما شبیه هیچکدام از محلات دیگر نیست. 5 کیلومتری خارج از شهر قزوین است و تقریباً 8 هزار نفر جمعیت دارد. این محله با اینکه فاصلهای با شهر ندارد، آدمها و خانههایشان تفاوتی چشمگیر با شهر قزوین دارد.
محسن یکی از قدیمیهای محل است. خودش سالها مصرفکننده بوده و حالا ترک کرده. محسن خوش برخورد است و با لهجه شیرین قزوینی میگوید: «فیلم تاراج یادت میاد که جمشید آریا بازیگرش بود؟ آخر فیلم میفهمی یکسری آدم گردن کلفت از خلافکارها حمایت میکنند. نقل اینجا هم همین است. بگذار راحتت کنم؛ آقایان داخل شهر را پاکسازی کردند و همه را فرستادند اینجا چون خودشان آنجا زندگی میکنند و باید راحت باشند.»
سر و کله چند ماشین نیروی انتظامی پیدا میشود و یکباره موجی از آدمها به انتهای محل که ما ایستادهایم، میدوند و از در و دیوار بالا میروند. بعضیها خودشان را داخل جوی آب پنهان میکنند.
اتومبیل نیروی انتظامی داخل کوچه دیگری میرود و بعد از چند دقیقه همه شاد و خندان برمیگردند سر کارشان. اینجا جملات «چی میخوای؟» و «چی میزنی؟» بالاترین میزان استفاده را دارد.
نظر شما